تاب بازی
دیروز بعد از ظهر رفتیم پارک پشت خونه
الان که دیگه بزرگتر شدی از پارک خوشت میاد و گریه نمی کنی
یه کم نشستیم تو قسمت بازی
تو هم به بچه ها نگاه می کردی و تعجب کرده بودی . وقتی تعجب می کنی لبهاتو غنچه می کنی و چشماتو باز می کنی و پلک هم نمی زنی
منم برای اینکه به دلم بچم نمونه بردمت اون قسمت پارک که فقط تاب بود و خلوت بود
تابها فلزی و قدیمی بود و چون رنگی نیست کسی نمیاد اونطرف منم تو رو بغل کردم و با هم تاب خوردیم
ولی نگه داشتنت یه کم سخت بود چون جلوش حفاظ نداشت منم دادمت دست بابایی و خودم تنها حسابی به قول خودمون آبرک خوردم
به من که خیییییییییلی خوش گذشت . شما و بابا رو نمی دونمممممممم
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی