جراحی بابا یی
روز جمعه بابایی عمل کرد به خاطر پولیپهاش
عملش 4 ساعت طول کشید ، خیلی نگران بودم تو هم وقتی نگران بودم آروم می نشستی و تکون نمی خوردی .
وقتی از اتاق عمل اومد بیرون من پشت در بودم ، اصلا نتونستم جلو اشکامو بگیرم ، بینی اش پانسمان داشت لیاش سفید شده بود ، ازچشماش مرتب آب می اومد و هنوز کامل به هوشیاری نرسیده بود ، یادش نمیومد کجاست
عمو افشین ، مامان جون و بابا جون ، مادر جون و دایی جواد هم همه اومده بودند .
وقتی رفتیم تو اتاقش فقط می گفت سرم خیللللی درد می کنه ، ظاهرا سر دردش وحشتناک بود ، درد بینی هم داشت ، نگهبان اومد و همه رو کرد بیرون . مامان جون می خواست منو بیرون بفرسته به خاطر اینکه منو و شما اذیت نشیم ولی من اصلا دلم نمی خواست بابا رو تنها بگذارم به پرستارش گفتم خیلی سر درد داره گفت براش مسکن میارم .
اول یه کم بهش آب دادم خیلی تشنه بود بعد از 20 دقیقه بهش آب میوه دادم
طبق توصیه پرستارا البته :)
خدا رو شکر بعد از یکی دو ساعت بهتر شد و سر دردهای وحشتناکش آروم شد .
شبش هم مامان جون خونمون موند ، خیلی خوب شد حضورش برام دلگرمی بود و با خیال راحت تا صبح خوابیدم .
مادر جون هم چون حال مامانشون خوب نبود و بیمارستان بستری بودن رفتند یزد .
الان هم بابا با عمو امین رفته وقت بگیره تا امروز عصر فیتیله های بینی اش رو در بیاره
خدا رو شکر که عمل بابا به سلامتی تموم شد ، مرسی برای باباب دعا کردی . می دونی که هر وقت چیزی از خدا می خوام و یا می خوام برای کسی دعا کنم می گم به پاکی هلیا قسمت می دم که ...
تو خیلی پاکی گلم ، پاک بمون فرشته کوچولوی من . بی صبرانه منتظرت هستم