بد خوابی
بذار یه کم از حال و هوای این روزا بگم برات :
دو شب پیش ساعت سه و نیم از خواب بیدار شدی وتا صبح دیگه نخوابیدی ولی نخوابیدنت اینطوری نبود که آروم باشی یه سره جیغ می زدی بابا خیلی ناراحت شد کلی دلش سوخت
گفت لباس بپوشم بریم خیابون شاید آروم شدی
تو ماشین چون هم صدا هست هم حرکت خوشت میاد و آروم می شی اون شب نسبتا دیرتر از همیشه آروم شدی
بهت شیر دادم خوردی گاهی وقتی از دهنت بیرون می اوردی و با یکی دو تا جیغ منو بابا رو دعوا می کردی و دوباره شیر می خوردی
خوابت برد دیگه
ما هم برگشتیم خونه
جلو در خونه یه کم تو ماشین خاموش کردیم و نشستیم که اگه تو بیدار شدی دوباره راه بیافتیم ولی شما خوابت برده بود با سلام و صلوات رفتیم بالا و گذاشتمت زمین خیلی آروم چند ثانیه بعد دوباره بیدار شدی و دوباره روز از نو و روزی از نو
دوباره کلی بغل و راه بردنت فایده نداشت دوباره راه افتادیم و رفتیم بیرون ،ساعت 4/45 صبح بود حلیم بادمجون گرفتیم با نون سنگک.
شاید اگه تو شرایط دیگه ای بودیم خوش می گذشت بهم ولی انقدر خسته بودم که حوصله نداشتم دوست داشتم فقط برسیم خونه و یه کم بخوابمممم
خلاصه اون روز ساعت 6 صبح بالاخره خوابیدی
****
شب همون روز حدود ساعت 6 عصر بود که بیدار شدی و شیر خوردی
هنوز خوابالود بودی ولی خوابت نبرد
یه کم غر زدی ولی اروم یواش یواش نق زدنهای خوشمزت شبیه گریه شد
خیلی خوابآلو شده بودی ولی نمی تونستی بخوابی اول بابا کلی راه بردت چرت می زدی و با کل احتیاط می ذاشتیمت زمین و بیدار می شدی یعنی کل خوابت 5 دقیقه هم نمی شد
دیگه کلافه شده بودی ، هر مدلی که بغلت می کردیم خوشت نمیومد و تو گریه هات اصلا تاثیری نداشت
خییییییییییییلی خییلی شب بدی بود من و بابا اصلا نمی دونستیم باید چکار کنیم
گریه هات تبدیل شده بود به جیغهای خیلی بلند و جاری شدن اشکات دلمون داشت اتیش می گرفت
چونه قشنگت می لرزید و اشکت اومده بود رو لپات اولین بار بود که اشکتو می دیدم
تا خود صبح باهات اشک ریختم
چون نوزادها وقتی گریه می کنند دیر اشکشون در میاد (حداقل خیالم راحت شد که غدد اشکیت کامل باز شده گلم )
با ماشین اومدیم بیرون ولی تو با تموم وجود همینجوری جیغ می زدی دلیل همه گریه هاتم فقط این بود که نمی تونستی بخوابی ودیگه بد خواب شده بودی
انقدر مستاصل شده بودیم که بابا دیگه راه خونه مامان جون و گرفت و رفتیم گلستان بین راه بابا زد کنار تو رو بغل کرد و برد بیرون که شاید هوای ازاد بهت بخوره و گریه ات بند بیاد
ولی فایده نداشت .
ساعت 5 صبح بود که رسیدیم اونجا . بابا جون درو باز کرد اون موقع تو دیگه از خستگی خوابت برده بود
وقتی رسیدیم بغضم گرفته بود . دلم برای سه تامون میسوخت ولی جلو خودمو گرفتم . مامان جون بغلت کرد . اون موقع مثل فرشته ها خواب بودی اصلا انگار نه انگار که تا چند دقیقه پیش انقدر جیغ می زدی و گریه می کردی
من رفتم تو اتاق عمه مریم و یه کم خوابیدم تا 9 و بابا هم اومد خونه وسایل های شما رو بیاره پوشک و ..
خلاصه ناهار هم اونجا بودیم و عصر بزگشتیم خونه اونجا تو همش خواب بودی و دوباره شب که اومدیم خونه شما از شب تا 6 صبح بیدار بودی و این داستان ادامه دارد